اي جان ما شرابي از جام تو کشيده

شاعر : عطار

سرمست اوفتاده دل از جهان بريدهاي جان ما شرابي از جام تو کشيده
تا از رخت نسيمي بر جان ما وزيدهوي جان ما به يک دم صد زندگي گرفته
مثل تو هيچ گوهر نه ديده نه شنيدهاي جان پاکبازان در قعر هر دو عالم
در زير دام دنيا بر بويت آرميدهجان‌هاي عاشقانت چون مرغ بال بسته
هم شمع جان نهاده هم صبح دل دميدهآنجا که آتش تو بالا گرفته در دل
هم کوه پست گشته هم چرخ در رميدهوآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود
در جست و جويت از جان چندان به سر دويدهگردون سالخورده بويي شنيده از تو
پيران راه‌بين را بر دارها کشيدهعشقت به لاابالي بر چار سوي عالم
چون مرغ نيم بسمل در خاک و خون تپيدهدر راه انتظارت جان‌ها ز اشتياقت
وز سختي ره تو کس در تو نارسيدهتو فارغ از دو عالم مشغول خويش دايم
نه بال باز کرده نه ز آشيان پريدهالحق شگرف مرغي کز تو دو کون پر شد
ناديده گرد کويت مردان کار ديدهاي در حجاب عزت پنهان شده ز غيرت
يک آه عاشقانت صد پرده بر دريدهتو همچو آفتابي در پرده‌ها نشسته
داده به يک دو گندم واندوه تو خريدهاي جان ما چو آدم شادي هشت جنت
يا نور چشم جاني هم جاي خود گزيدهدر چشم ما نيايي گويي که نور چشمي
وز دل رسيده بويي زان نور سوي ديدهبر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل
زان دوستي نداري با هيچ آفريدهچون صنع توست جمله فارغ ز صنع خويشي
زيرا که پرده بينم بر ديده‌ها کشيدهجمله تويي وليکن کس ديده‌اي ندارد
تا فرش راز بيند بر کون گستريدهکو ديده‌اي که او را توحيد کرده سرمه
جاني شگرف بايد ذوق لقا چشيدههر بي خبر نشايد اين راز را که اين را
وان بحر سر جان را موجي برآوريدهبحري است حضرت تو جان‌ها جواهر آن
جان‌هاي دور فکرت در عجز پروريدهاي صد هزار کامل در وصف قدرت تو
سلطان غيرت تو بر خاک خوابنيدهدر کشف سر عشقت گردن کشان دين را
پروانه‌وار جانش در شمع تو پريدهعطار دوربين را اندر مقام وحدت